بعد از مقداری پیاده روی، بالاخره متوجه شدم که چه چیزی مرا از درون آزرده می‌کرد: من برای خودم ارزشی قائل نبودم.

متوجه شدم که افکار منفی خیلی زیادی درباره خودم در ذهنم پرسه می‌زنند. "تو کافی نیستی"، "به اندازه کافی خوب نیستی"، "رقت انگیز هستی".

دلیل آزردگی‌ام همین بود؛ اینکه از درون می‌سوختم. یا بهتر بگویم، از درون خودم را می‌سوزاندم. می‌خواستم باور کنم که من یک انسان مزخرف و به‌درد نخور هستم. اما الآن، که این کلمات را می‌نویسم، عمیقا به این باور رسیده‌ام که من هم یکی هستم مانند بقیه؛ نه خیلی خوب، نه خیلی بد. دلیلی ندارد بگویم از بقیه آدم‌ها خیلی بدتر هستم. اصلا "خوب" و "بد" برای انسان چه معنایی دارد؟ هرچه که هستم، یکی هستم مانند همین آدم‌هایی که از کنارم رد می‌شوند. 

می‌خواهم این بار رنج را زمین بگذارم؛ از همین الان، و با پایان همین جمله.

یکی مثل بقیه

همین ,خیلی ,یکی ,، ,بقیه ,انسان ,از درون ,هستم مانند ,یکی هستم ,که من ,شدم که

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

alonaki نهال گردو کارتون فن 103235603 داستان کده ، داستان طنز جالب و... معرفی کتاب سایت دانلود کتاب اکترونیکی mojebarand مهندسی عمران بیرون دروازه خونه خنگول ها :)