کسی که گریست



بعد از مقداری پیاده روی، بالاخره متوجه شدم که چه چیزی مرا از درون آزرده می‌کرد: من برای خودم ارزشی قائل نبودم.

متوجه شدم که افکار منفی خیلی زیادی درباره خودم در ذهنم پرسه می‌زنند. "تو کافی نیستی"، "به اندازه کافی خوب نیستی"، "رقت انگیز هستی".

دلیل آزردگی‌ام همین بود؛ اینکه از درون می‌سوختم. یا بهتر بگویم، از درون خودم را می‌سوزاندم. می‌خواستم باور کنم که من یک انسان مزخرف و به‌درد نخور هستم. اما الآن، که این کلمات را می‌نویسم، عمیقا به این باور رسیده‌ام که من هم یکی هستم مانند بقیه؛ نه خیلی خوب، نه خیلی بد. دلیلی ندارد بگویم از بقیه آدم‌ها خیلی بدتر هستم. اصلا "خوب" و "بد" برای انسان چه معنایی دارد؟ هرچه که هستم، یکی هستم مانند همین آدم‌هایی که از کنارم رد می‌شوند. 

می‌خواهم این بار رنج را زمین بگذارم؛ از همین الان، و با پایان همین جمله.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ رسمی روستای عبدالرحیم نقد، بررسی و تحلیل انیمه، انیمیشن، مانگا و کمیک وبلاگ رسمی شهید مدافع حرم احمد مکیان iranbut مدرسه شاد hafarichaexcavation درس زندگی، عشق، معرفت و تکامل در مشق عشق مطالب اینترنتی صبح صادق مطالب گوناگون و جالب